شكست عشق شيشه اي

آذر نورافروز
azar_noorafrooz@yahoo.com

شكست عشق شيشه اي
كفش هاي لعنتي ،پدرم را درآوردند گفتم من كفش پاشنه بلند نمي پوشم اما عيبي ندارد او دوست داشت سليقه خودش بود، امروز هم خودش بايد آخ وناله هايم را تحمل كند .
كنار اولين نيمكت پارك زير آفتاب تيز شهريور ماه نشست كه از هر طرف آمد بتواند ببيندش. اين طوري مي توانست لحظاتي كفش ها را در آورد تا از شر سوزش نوك انگشتانش راحت شود .شروع كرد به ور رفتن با پيچ عينك آفتابي به قول خواهرش سوسولي كه برخلاف سليقه خودش مثل هميشه به خاطر او انتخابش كرده بود .اما با اين ناخن ها كه آنهاا را به زحمت بلند كرده بود و با اين كه توي خانه هم دست به سياه و سفيد نمي زد اما مدام مي شكستند مگر مي شد پيچ را بست .ياد حرف مادرش افتاد كه با اين پروتئين هاي كيلويي چند و چون و هورموني كه شماها خورديد همين كه ناخني داريد و كچل هم نيستيد بايد خدا را شكر كنيد . پيچ براي بار چندم از دستش سر خورد و افتاد .خم شد كه پيچ را بردارد شال حرير آبي آسماني از روي موهاي لخت وكم پشتش سر خورد .بدون نگاه كردن به دور و برش طبق عادت انگار جرمي مرتكب شده باشد با عجله روسري را صاف كرد كه دسته جدا شده عينكش هم روي زمين افتاد .حالا ديگر پيچ كوچك را كه مطمئن بود لحظه اي قبل از دستش روي زمين افتاده پيدا نمي كرد انگار هيچ وقت همچين چيزي وجود نداشته ..چشمش به شيئ براق زير نيمكت كه افتاد مجبور شد زانو بزند تا سر زانوي شلوار سفيدرنگش هم دوتا نيمدايره خاكي نقش ببندد .شيئ براق را بالاخره پيدا كرد و محكم بين دو انگشتش فشار داد تا دوباره نيفتد .دردي در دستش حس كرد و تكه شيشه اي را كه زير آفتاب برق مي زد سر جايش پرت كرد .شال حرير باز هم افتاد و موهاي لخت پريشان شدند دستش را برد كه موهاي شاخ در آورده اش را صاف كند كه لكه خون بخشي از شال عزيزش را قرمز كرد .در دل به حالت دهنده مويش كه بيموقع تمام شده بود لعنت مي فرستاد.از فرط عجله دستمال هم فراموش كرده بود بياورد .مجبور بود دستش را روي زخم فشار دهد تا خونش بند بيايد خدا كند زود بند بيايد .
حالا بايد سراغ آينه اش مي رفت در آينه كه نگاه كرد از ديدن لكه هاي روي صورت و پاي چشم سياه شده اش وحشت كرد .عرق تمام لوازم آرايشي را كه صبح با آن دقت حرامشان كرده بود روي صورتش پاشيده بود .مثل كتك خورده ها شده بود .مرده شور همه شان را ببرد بايد واتر پروف مي خريدم اصلا من همه وسايلم ناقص است .دستمال هم كه نداشت دستش را با آب بطري كه آورده بود تر كرد و بيرحمانه روي پوست صورت و چشمهايش ماليد به طوري كه جاي آنها پف كرده وسرخ شد.حالا نياز به عينك آفتابي را بيشتر احساس مي كرد تا منظره چشمان پف كرده اش را مخفي كند .حالا كه نيامده كاش پنج دقيقه ديگر هم نيايد اگر مرا اين طوري ببيند وحشت مي كند .بلند شد و با وجود درد پايش خودش را به زير يك درخت در سايه رساندو همانجا ايستاد .حالا ديگر فقط اميدش به مجسمه بلورين قشنگي بود كه به عنوان هديه تولد برايش خريده بود آن را در آورد و ور انداز كرد با اين كه تقريبا تمام پول تو جيبي اش را خرجش كرده بود اما از خريدش راضي بودو به انتخاب خودش تبريك مي گفت .در حراجي دستفروش محله شان پيدايش كرده بود ولي قيافه اش شبيه اجناس لوكس فروشي هاي گران قيمت بالاي شهر بود ،اصلا نمي شد تشخيص داد.ناگهان برخورد شيئ سنگيني تعادلش را به هم زد .صداي شكستن مجسمه روي سنگفرش هاي كف پارك آه از نهادش بر آورد .هيكل درشت بيقواره چند قدم برگشت و با نگاه شيطنت آميز و حركات مسخره اي كه به بدنش مي داد گفت:« ببخشيد مادموازل خوشگله نديدمتون.»از شدت عصبانيت سه چهار تا فحش آب دار تا روي لبانش آمد كه با نگاه كردن به دور و برش و ترس از تنهايي از گفتنشان منصرف شد . تنها توانست براي انتقام دندان هايش را با تمام قدرت روي لبهاي خشكيده اش فشار دهد.به تكه هاي مجسمه كه با بي خيالي روي زمين ولو شده بودند نگاه مي كرد و به چهره فرشته افسانه اي كه همچنان مي خنديد .تكه هايش قابل چسباندن نبود .كنار آخرين تكه شئي براق شبيه يك پيچ كوچك افتاده بود ولي ديگر هيچ كدامشان مهم نبودند نه عينك نه آن تكه هاي لعنتي .توي كيفش به دنبال پولي گشت تا لا اقل چند تا شاخه گل براي تولدش بخرد اما مغازه ها هم آنوقت ظهر بسته بودند تازه پول كافي هم نداشت .با اين وضع شايد بهتر بود بر مي گشت اما چيزي مانع برگشتنش مي شد .خنكي ملايمي روي صورتش زد قطره هايي از شلنگ باغبان بود كه آن طرف تر يك دسته گل سرخ را آبياري مي كرد .خودش بود بايد همين كار را مي كرد چند شاخه كه به جايي بر نمي خورد .تكه هاي مجسمه را با پا كنار هم زير نيمكت مخفي كرد تا چشمش به آنها نيفتد و با عجله به طرف بوته گلها رفت .دو سه بار به بهانه ور رفتن با كفش هايش خم شد اما مرد سبز پوش با هر حركت او به طرفش بر مي گشت براي آخرين بار در فاصله اي كه باغبان خم شد تا از شلنگ كهنه اش آب بخورد دستش را به طرف شاخه گل شاداب بزرگي كه نشان كرده بود برد كه ناگهان به جاي يكي يك دسته رز قرمز كه دور آنها روبان بي سليقه اي بسته شده بود جلوي چشمانش ظاهر شد .واي يعني خودش بود ؟ او را ديده بود ؟ اما چرا گل خريده ؟ تازه اين قدر هم بي سليقه ؟ او كه مي داند من از روبان صورتي براي گل قرمز چقدر متنفرم .قلبش تند تند مي زد و جرات نمي كرد پشت سرش را نگاه كند .صداي پسر بچه اي با لهجه جنوبي گفت :«از اين گل هاي من براي نامزدتون ببريد.»نفس راحتي كشيد و گفت :«چند مي دهي ؟ »
-«همشو 500 .»-
-من همش را نمي خوام بچه جون 2،3تا شاخه اش چند ؟
-دوسه تايي نمي دم اصلا زشته دو سه تا مي خواي بگيري تازه اين روبان خوشگلش را هم بهت نمي دم ..
اصلا نمي خوام از همين گل ها مي كنم .
-مگه من مي ذارم به آقاي باغبون مي گم اگه بكني .
-عجب بچه فضولي هستي خيلي خوب همشو بده 400. لا اقل پول كرايه تاكسي برام بمونه .
-نميشه خانوم چونه نزن خانومي مثه شما مگه ميشه 500تومان فقط تو كيفش باشه مارو سياه نكن مگه شما مثل ماهايي ؟اصلا مي خواي بخواه نمي خواي نخواه تا فردا صبح هم وا مي ايستم اينجا نمي ذارم گل بكني .
-خيلي خوب بابا كرايه هم نخواستم مي آد دنبالم .
چشمانش برق زد 500توماني را گرفت و توي كيسه پر از اسكناس انداخت . همون موقع دوسه تا بچه كثيف و چرك هم پشت سرش راه افتادند و صدا هاشون مثل جيرجيرك توي هم پيچيد : «هي ،چند تيغش زدي .تنها نخوري ها ،ماهم هستيم .»
نگاهي به دسته گل انداخت .به نظر چندان راضي نمي رسيد .بلافاصله روبان صورتي رنگ را كند و دور انداخت حالا راضي تر به نظر مي رسيد.
از قرار ملاقات بيشتر از يك ساعت مي گذشت .گل هاي قرمز رنگ از گرما سياه و پژمرده شده بودند .شال حريرش از خيسي عرق به رنگ سورمه اي در آمده و مثل ماري دور گردنش پيچيده بود .يك تومان هم ته كيفش نمانده بود و بيشتر از اين نمي توانست بماند .خورشيد هم كم كم صورتش را پنهان مي كرد .با يك دسته گل نيم پر پر شده كنار خيابان بي هدف ايستاده بود و به بوق هاي ممتد راننده ها هيچ توجهي نداشت .بدون پول نمي توانست به هيچ راننده اي مسير خانه را بگويد . عاقبت تصميمش را گرفت پاي پياده به طرف خانه به راه افتاد در حالي كه كفش هاي پاشنه دار همچنان پنجه هايش را مي سوزاند .

آذر . نورافروز


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31838< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي